وقتی که پرتو نور خورشید از میان گلبرگهای نازک و شفاف عبور میکرد مویرگهای سبزه های خواب آلود جان میگرفت...
دانه های شبنم بر روی گونه های نسترن غلت می خوردند و خود را بروی خاک نمناک می انداختند.... آفتابگردان خوب می دانست که فرصت خوبی است برای نفس کشیدن در انحنای یک گردش عاشقانه....
و خورشید همچنان بر سینه ی آخرین برفهای باقیمانده از زمستان می تابید و با ترنم نیایش رود همصدایشان میکرد.....
نسیم چون دست نوازشی بر سپیدارها وزید تا تمام اکسیژن جنگل را بین پروانه ها قسمت کند....
همه چیز آرام به نظر میرسید....اگر یک لحظه می توانستیم فرشته شویم صدای نیایشی بگوشمان می رسید....سبحان الله .....سبحان الله....سبحان الله
آخرین برگ سفرنامه ی باران این است:که زمین چرکین است
به قلم : باران |
تو هم یه مهربون باش