وقتی نگاهم به انتهای یک جاده ی مه آلود گره می خوردو اشک امان چشمهایم را میبرد دیگر روز و شب هی که بیایند و بروند زمان سر جای خودش نشسته معطل این داستان که آخرش معلوم نیست چه بر سرمان می آید و من هم که اینجا منتظرم مثل یک مجسمه ی گوشه گیر وسط میدان متروک یک شهر مرده که هیچکس حتی فکر دور زدنش را هم نمیکند ...
خودت که میدانی
اینها همه از جانب نیامدن توست......
آخرین برگ سفرنامه ی باران این است:که زمین چرکین است
به قلم : باران |
تو هم یه مهربون باش