با اتکا به تمام ستارگان هم نتوانستم به این کوردلان خورشید نگاه تو را بفهمانم.
شاید برای رفتن هم حرفی داشته باشم....من باید برم اما برای اینها مجهول میمانم. برای تمام عالمان خودپرست سؤال میشوم تا تمام تنهایی تاریخ تکرار من باشد،تکرار سؤال من....
نگاه های برگشته ی این جماعت چنان ستمی به آسمان کردند که فرشتگان را احساس گناه درگرفت و سؤال مرا از خویش پرسیدند...آنها هم جواب مجهول این معادله ی نا متعادل را نیافتند....
از این به بعد تو رو به تمام اشکهای جاری و کوچه های غریب و نخلهای تنها میسپارم تا دیگر گناه این بیمار دلان را بهانه ای برای بخشش نباشد...اما نه.....
اما باز از خویش گذشتم و برای بخشش و بیداریشان خود را فدای یک سؤال بی جواب کردم....
لیست کل یادداشت های این وبلاگ