احساس من این است که لحظات بی تو بودن خسته تر از نفس های من راه می روند. وقتی تمام جمعه ها به بدرقه ی غروب نمی روند دیگر به استقبال صبح رفتنشان هم چنگی به دل نمی زند ............
بیچاره ساعت من که گرفتار تکرار یک دور منجمد است و به تسلسل باطل شب و روز مهر تآیید میزند.
هیچ فکرش را نکرده بودم زندگی بدون تو بتواند اینهمه با من کنار بیاید .....
اگر تمام لحظه ها را از دریچه ی نگاه تو می دیدم تقدیر در مقابل چشمهایم کم می آورد .
دریا درمیان دستهای تو گم میشود حتی اگر این اشک را هم به کف نگیری...
من فکر میکنم با تو بودن من به هیچ جای این عالم بر نمیخورد!!!!
لیست کل یادداشت های این وبلاگ