• وبلاگ : هواي باراني
  • يادداشت : بهار بي نگار
  • نظرات : 27 خصوصي ، 55 عمومي
  • mp3 player شوکر

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    سفيد،زرد،همه ي رنگ ها.

    ـ مامان!يه سوال بپرسم؟

    زن كتابچه ي سفيد را بست. آن را روي ميز گذاشت: بپرس عزيزم.

    - مامان خدا زرده؟

    زن سر جلو برد: چطور؟

    - آخه امروز نسرين سر كلاس مي گفت خدا زرده.

    - خوب تو بهش چي گفتي؟

    - خوب،من بهش گفتم خدا زرد نيست. سفيده.

    مكثي كرد: مامان،خدا سفيده؟ مگه نه؟

    زن،چشم بست و سعي كرد آنچه دخترش پرسيده بود در ذهن مجسم كند. اما،هجوم رنگ هاي مختلف به او اجازه نداد.

    چشم باز كرد : نمي دونم دخترم. تو چطور فهميدي سفيده؟

    دخترک چشم روي هم گذاشت.دستانش را در هم قلاب کرد و

    لبخند زنان گفت: آخه هر وقت تو سياهي به خدا فكر مي كنم،يه نقطه ي سفيد پيدا ميشه.

    زن به چشمان بي فروغ دخترک نگاه کرد

    و

    دوباره چشم بر هم نهاد.

    واين هم هديه اي تقديم به باران

    ارادتمند «محب»

    پاسخ

    هديه خوبي بود دستت درد نکنه....موفق باشي