تو را به اندازه تمام لحظه هایی که پلک نزدم ندیدم و به قدر همه ی چراهایی که نگفتم نفهمیدم و به وسعت آغوشی که باز نکردم احساس نکردم.
تو که بودی که من اینگونه ملتمسانه غرق خواهش چشمهایت می شدم تا دل در مسیر نگاهت قربانی کنم .
تمام غصه ام از این است که هنوز وقتی به من میرسی احساس گناه می کنی و هیچوقت نمیدانی با آنهمه تیرهای طعنه ات چه جانی گرفته بودم.
روزی که دستم را گرفتی تا تقدیر تمام دردهایم را تفسیر کنی همان تبسم بی ریا برایم کافی بود تا همه ی اشکهای رفته ام را فراموش کنم.
لیست کل یادداشت های این وبلاگ